اینجاست. همینجاست که خوراک را
اگر نه، اما مدتی است که خواب و آرامش را از من گرفته. "مـــــــرتضی
گــــِرد". نمایشی کوبنده و راستین از "حاشیه" و "درحاشیه بودن". رسما صاحاب ندارد و چند سال در میان، بین "محدوده" و "خارج از محدوده" در نوسان است. میگویند خاک سفیدِ دوم است، اما بعید نیست که مرتضیگردِ اول، باشد.
هفتۀ پیش که توفان آمد و درختهای کلانشهرِ سرشار از زیرساختِ تهران را روی سر مردمش فروشکست و گفتند از جنوبِ غرب وارد شهر شده، من به فکر مردمی افتادم که خانهها و زاغههایشان تحمل آسمان صاف را هم ندارد. و بعد فکر میکردم که این توفان آمده که همهشان را بلند کند و ببرد به همان کوههای خوشگل شمال تهران، که اگر آسمان دودی نباشد احتمالا با حسرت نگاهشان میکنند و فکر میکنند که چقدر دور است آنجا.
از همان موقع که آن آقای مبلساز در یافت آباد اسم اینجا را آورد و گفت که گاهی وقتها خودش هم میترسد به کارگاهش در آنجا سری بزند، اسمش در ذهنم حک شد. اوایل دستمایۀ شوخی بود. به عزیزی که میخواست در تهران آپارتمان بخرد تیکه میانداختم که "مرتضیگرد" برای تو جای خوبی است! و در کامنتهایم برای مهدی شمس مزّه میریختم که من بچّۀ "مرتضیگرد"ام! اما بعد با کمی کنجکاوی و سرچ، این شوخیها و مزّهپرانیها کمکم به هیئت کابوس درآمدند و این را وقتی فهمیدم که پا به خوابهایم گذاشتند. یک شب خواب دیدم در جادۀ قلعۀ مرتضی گرد من را خفت میکنند. وحشتناک بود. شب دیگر خواب دیدم که با یکی از همکارهای شرکت داریم از انبارهای یک کارخانه یا چنین چیزی در آنجا، دزدی میکنیم. و دیگر، مهم نبود کجا باشم؛ همه جا، وسط عروسی و پارتی، کنار ساحل شمال و توی تله کابین توچال، "مرتضیگردیها" ناگهان هجوم میآوردند. اینجا برای من حاشیهای شد که روزی بر این متنِ لعنتی که من درِش هستم طغیان میکند. حتّی وقتی خبر تکمیل خط 3 مترو را شنیدم، ته ذهنم این بود که "از آزادگان به نیاوران.... چه شود!" در ذهن من، مردم آنجا، همه در یک قالب ریخته شده و تبدیل به موجوداتی شدهاند که در عین ناشناختگی، مهاجماند. همهشان، حتّی آن بچههایی که دلخوشیشان، آبتنی در برکههای پرلجن است.
و وقتی در این فکرهایم غور میکنم، میبینم که دردِ من مفلوک، محرومیت نیست. ترسِ من این است که درد و حرمانِ آنها، چه تهدیدی متوجه من میکند؟ چه چیزی را از من میبرد یا میتواند ببرد؟ و فکر به این فکر، سنگینترین نفرتم را متوجه خودم و ذهن واماندهام میکند.
دیروز صبح ناغافل، دوربین را برداشتم و وقت برگشتن راهم را کج کردم به تقاطع آزادگان- خلیج. این عکس بی کیفیت را از کنار اتوبان برداشتم؛ به این دلیل ساده که جرات نداشتم در بیداری، پا در کابوسام بگذارم، چون دیگر فرصتی برای بیدارشدن و گریختن وجود نمیداشت. نمیدانم. واضح است که ترسیدهام.
میترسم، مثل خانههای اشباح. امروز گذشت. روزی شاید این ترس را جایی کنار جادۀ قلعۀ مرتضیگرد دور بیندازم.
پ.ن.: نمیدانم در "مرتضیگرد" چند نفر به اینترنت دسترسی دارند. اگر این نوشته را کسی از اهالی آنجا میخواند، حتما میداند که من را چطور باید ببخشد. چه من خودم بیش و پیش از همه به بیزاری جستن از تلقّیهایم اعتراف کردم.
هفتۀ پیش که توفان آمد و درختهای کلانشهرِ سرشار از زیرساختِ تهران را روی سر مردمش فروشکست و گفتند از جنوبِ غرب وارد شهر شده، من به فکر مردمی افتادم که خانهها و زاغههایشان تحمل آسمان صاف را هم ندارد. و بعد فکر میکردم که این توفان آمده که همهشان را بلند کند و ببرد به همان کوههای خوشگل شمال تهران، که اگر آسمان دودی نباشد احتمالا با حسرت نگاهشان میکنند و فکر میکنند که چقدر دور است آنجا.
از همان موقع که آن آقای مبلساز در یافت آباد اسم اینجا را آورد و گفت که گاهی وقتها خودش هم میترسد به کارگاهش در آنجا سری بزند، اسمش در ذهنم حک شد. اوایل دستمایۀ شوخی بود. به عزیزی که میخواست در تهران آپارتمان بخرد تیکه میانداختم که "مرتضیگرد" برای تو جای خوبی است! و در کامنتهایم برای مهدی شمس مزّه میریختم که من بچّۀ "مرتضیگرد"ام! اما بعد با کمی کنجکاوی و سرچ، این شوخیها و مزّهپرانیها کمکم به هیئت کابوس درآمدند و این را وقتی فهمیدم که پا به خوابهایم گذاشتند. یک شب خواب دیدم در جادۀ قلعۀ مرتضی گرد من را خفت میکنند. وحشتناک بود. شب دیگر خواب دیدم که با یکی از همکارهای شرکت داریم از انبارهای یک کارخانه یا چنین چیزی در آنجا، دزدی میکنیم. و دیگر، مهم نبود کجا باشم؛ همه جا، وسط عروسی و پارتی، کنار ساحل شمال و توی تله کابین توچال، "مرتضیگردیها" ناگهان هجوم میآوردند. اینجا برای من حاشیهای شد که روزی بر این متنِ لعنتی که من درِش هستم طغیان میکند. حتّی وقتی خبر تکمیل خط 3 مترو را شنیدم، ته ذهنم این بود که "از آزادگان به نیاوران.... چه شود!" در ذهن من، مردم آنجا، همه در یک قالب ریخته شده و تبدیل به موجوداتی شدهاند که در عین ناشناختگی، مهاجماند. همهشان، حتّی آن بچههایی که دلخوشیشان، آبتنی در برکههای پرلجن است.
و وقتی در این فکرهایم غور میکنم، میبینم که دردِ من مفلوک، محرومیت نیست. ترسِ من این است که درد و حرمانِ آنها، چه تهدیدی متوجه من میکند؟ چه چیزی را از من میبرد یا میتواند ببرد؟ و فکر به این فکر، سنگینترین نفرتم را متوجه خودم و ذهن واماندهام میکند.
دیروز صبح ناغافل، دوربین را برداشتم و وقت برگشتن راهم را کج کردم به تقاطع آزادگان- خلیج. این عکس بی کیفیت را از کنار اتوبان برداشتم؛ به این دلیل ساده که جرات نداشتم در بیداری، پا در کابوسام بگذارم، چون دیگر فرصتی برای بیدارشدن و گریختن وجود نمیداشت. نمیدانم. واضح است که ترسیدهام.
میترسم، مثل خانههای اشباح. امروز گذشت. روزی شاید این ترس را جایی کنار جادۀ قلعۀ مرتضیگرد دور بیندازم.
پ.ن.: نمیدانم در "مرتضیگرد" چند نفر به اینترنت دسترسی دارند. اگر این نوشته را کسی از اهالی آنجا میخواند، حتما میداند که من را چطور باید ببخشد. چه من خودم بیش و پیش از همه به بیزاری جستن از تلقّیهایم اعتراف کردم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر