۱۳۸۸ آذر ۲۱, شنبه

نمونه های کارگروهی در سینمای روز جهان - قسمت دوم

بعنوان مقدمه بخش دوم این مطلب لازم است اشاره کنم که در قسمت قبلی یکی از عناصر مهم یاری دهنده در فیلمهای کریستوفر نولان یعنی جاناتان نولان (برادر فیلمنامه نویس کریس نولان) را از قلم انداختم. اما عیبی ندارد! می توان این مطلب را با تمرکز بر همان عوامل یعنی موسیقی و فیلمبرداری ادامه داد.
تیم برایان سینگر : از نوآر تا کامیک بوک
بخش اعظم همکاران برایان سینگر از جمله جان آتمن (آهنگساز و تدوینگر)، کریستفر مک کواری (فیلمنامه نویس) و روری کوکین (تهیه کننده) از دوران دانشجویی و حتی نوجوانی با یکدیگر آشنا شده اند. نیوتن تامس سیگل (مدیر فیلمبرداری) نیز از جمله افرادی است که همواره در کنار سینگر بوده است.
برایان سینگر: سینگر از جمله جوانانی است که همچون بسیاری از هم نسلان خود ابتدا در جشنواره ساندنس (جشنواره ای مختص نمایش فیلمهای مستقل و کم بودجه) نامی برای خود دست و پا کرد. اما با مظنونین همیشگی The Usual Suspects(1995) بود که به شهرت و موفقیت رسید. کمتر انتظار می رفت که یکنفر در چنین سن و سالی (سینگر متولد 1963 است) در بعمل آوردن داستانی پیچیده این چنین پخته عمل کند. مظنونین همیشگی جایزه اسکار فیلمنامه و بازیگر مکمل را بدست آورد اما فراتر از آن، فیلم بعنوان یکی از بهترین آثار دهه 90 و یکی از نمونه های تجدید حیات فیلم نوآر (Film Noir) شناخته می شود. ساختار غیر خطی و پیچیده فیلم که حتی بازیگران فیلم را هم گیج کرده بود و نیز پیچش (Twist) نهایی داستان فیلم این فیلم را محبوب بسیاری از خوره های سینما کرد.
حاصل کار سینگر در مظنونین همیشگی انتظارات زیادی را بوجود آورد. اما سینگر جذب پروژه های عامه پسند شد و این بار با (2000)X-Men سردمدار موج استفاده دوباره از کامیک بوکها (داستانهای مصور) در دهه جاری (که هنوز هم ادامه دارد) شد. سینگر به روند حل شدن خود در جریان فیلمهای تجاری با شتاب هر چه تمامتر ادامه داد و بلافاصله دست به کار ساخت دنباله X-Men یعنی (2003)X2 شد. بیشتر منتقدان آمریکایی این فیلم را نسبت به قسمت قبلی بهتر دانستند (احتمالا بدلیل بودجه، تعداد بازیگران و صحنه های اکشن بیشتر) البته از دید من پایان بندی تصنعی فیلم که فرق چندانی با نمونه های هندی و ایرانی مشابه ندارد و همچنین ضعف شخصیت پردازی در قیاس با فیلم اول این مجموعه، بدجوری توی ذوق می زند.
با وجود آنکه حضور سینگر بعنوان کارگردان قسمت سوم قطعی بنظر می رسید اما او که ظاهرا از سر و کله زدن با اسباب بازیهای جهش یافته اش خسته شده بود تصمیم گرفت به سراغ یکی دیگر از اسطوره های دوران خردسالی اش برود: سوپرمن. اگر X-Men المانهایی نظیر نژاد پرستی و حس تک افتادگی و در اقلیت بودن در جامعه را بازتاب میداد (که سینگر بدلیل تمایلات جنسی خاصش کاملا با آن همذات پنداری میکرد)، سوپرمن اما ابرقهرمانی بود که خیلی ها فکر می کردند مدتهاست دوره اش بسر آمده. (2006) Superman Returns فیلمی نا امید کننده و در جلب توجه تماشاگران و نیز منتقدان ناموفق بود.
در حالیکه که همه فراموش کرده بودند که سینگر می تواند یک فیلم غیر کامیکال هم بسازد نام او بعنوان کارگردان والکیری (2008) Valkyrie که بازگوکننده داستانی واقعی از تلاش افسران نازی برای ترور هیتلر در زمان جنگ جهانی دوم بود، اعلام شد. والکیری (با حضور تام کروز در نقش نخست) فیلمی نسبتا خوش ساخت بود اما این فیلمی نبود که خیلی ها بعنوان بازگشت سینگر، از او انتظار داشتند. منتقدین عموما فیلم را یک اثر متوسط دانستند که نه مایه بی آبرویی بود و نه باعث افتخار. اگرچه که عوامل فنی فیلم کار خود را بدرستی انجام دادند.
با مروری بر فیلمهای سینگر میتوان طی سالها حرکت او بسوی سازش تمام و کمال با جریان عامه پسند سینمای آمریکا را بوضوح تشخیص داد. دوست دارم در مطلب جداگانه ای به مقایسه برخی از هنرمندان از این نظر بپردازم، اگر فرصت باشد.

نیوتن تامس سیگل: نگاهی گذرا به مسیر حرفه ای سیگل، نشان می دهد که او همانند بسیاری از همکارانش (نظیر والی فیستر که در بخش قبلی این مطلب به همکاری او با نولان اشاره شد) مراحل موفقیت در کارش را پله پله پیموده است. این موضوع بسیار قابل توجه است که چگونه در سطح اول سینمای دنیا علیرغم آن که فاکتورهای اقتصادی نقش بسیار مهمی را ایفا می کنند، افرادی نظیر سیگل ( که فارغ التحصیل رشته نقاشی است) وارد حرفه سینما می شوند و با قرار گرفتن در یک تیم رفته رفته تا حدی رشد می کنند که فیلمبرداری پیچیده فیلمهای اکشن و پر هزینه را بعهده می گیرند.
سیگل در ساخت مظنونین همیشگی به سینگر پیوست. حاصل کار او بمانند بیشتر عوامل فیلم بسیار پخته، دقیق و البته تا حدی مبتنی بر روشهای قدیمی و قراردادی در فیلمبرداری بود. بر خلاف بسیاری از فیلمبرداران هم نسل خود (نظیر والی فیستر) سیگل کمتر به تکنیکهایی نظیر فیلمبرداری با دوربین روی دست اعتقاد دارد. در مظنونین همیشگی فیستر بعضا از نماهای طولانی و بکمک کرین استفاده کرد. نور پردازی تیره و تار فیلم نیز بسیار به خلق فضای نوار گونه آن کمک نمود.
با حرکت کردن برایان سینگر به سوی پروژه های پرخرج و عظیم، این فرصت برای سیگل پیش آمد تا تواناییهای خود را نشان دهد. در X-Men که لوکیشنهای متعدد و گوناگونی را در خود داشت ( از بازسازی صحنه ای از اردوگاه آشوویتس و نیز مناطق پر برف کانادا گرفته تا صحنه های در گیری بر فراز مجسمه آزادی) سیگل کارش را بدرستی انجام داد.
همکاری سیگل با سینگر در X2 و بازگشت سوپرمن ادامه یافت و او در فیلم اخیر با چالش جدیدی روبرو شد چرا که کارگردان قصد داشت تا برخی از صحنه های اکشن فیلم را به صورت سه بعدی فیلمبرداری کند. واکنش منتقدین به این رویکرد بمانند بسیاری از فیلمهایی که از این تکنیک استفاده کرده اند چندان مثبت نبود.
در والکیری اما با رها شدن از قید و بندهای فیلمهای اکشن سیگل فرصتی دوباره پیدا کرد تا قابلیتهایش را نشان دهد. بار دیگر پس از مظنونین همیشگی فیلمبرداری سیگل در هماهنگی کامل با کارگردان وسایر عوامل فیلم قرار داشت. رنگ آمیزی مناسب و رویکردهای قراردادی سیگل در طول فیلم بار او را سالم به مقصد رسانید و تا حد زیادی به بسط فضای فیلم و شخصیتهای آن کمک کرد. استفاده دوباره او از تکنیک Zoom-In در صحنه کلیدی فیلم و نزدیکی شدن دوربین به صحنه گرامافون که موسیقی والکیری اثر ریچارد واگنر را پخش می کند یادآور صحنه پایانی و معروف مظنونین همیشگی (زوم کردن دوربین روی فنجان شکسته شده با مارک کوبایاشی) از جمله این بهره گیری از قراردادهاست. و جالب اینکه موسیقی هم اینجا مشابه همان صحنه عمل میکند. ( که توضیح داده خوهد شد). در ملاقاتهای قهرمان فیلم با هیتلر هم بکار گرفتن زوایای رو به بالای دوربین سعی در مخوف جلوه دادن پیشوای آلمان نازی شده است.
جان آتمن: آتمن شاید یک چهره منحصر بفرد در سینمای جهان بشمار آید. در روزگاری که تمامی وظایف در حیطه فیلمسازی خصوصا در سینما/صنعت فیلم آمریکا شکل کاملا تخصصی پیدا کرده اند، تصور اینکه یکنفر همزمان دو وظیفه بعید یعنی آهنگسازی و مونتاژ را بعهده گیرد بسیار دشوار است. اما آتمن در طول دوران فیلمسازی سینگر بخوبی نقش "آچار فرانسه" را در دستان او ایفا کرده است! اگرچه که می توان گفت که طی انجام این وظایف کفه ترازو بیشتر به سمت تدوین سنگینی کرده است اما آثار او بعنوان آهنگساز هم درخور توجه بوده اند. آتمن در طی دوران تبدیل به دست راست سینگر شده و در فیلم اخیر او علاوه بر آهنگسازی و تدوین، مدیر تولید نیز بوده است. ضمن آنکه در کارنامه او سابقه کارگردانی نیز بچشم میخورد.

از چپ به راست : جان آتمن، برایان سینگر، کریستفر مک کواری و روری کوکین در کنار بیلبورد تبلیغاتی مظنونین همیشگی - سانست بلوار، هالیوود، 1995

همچون سایر اعضای این گروه آتمن نیز اوج موفقیت خود را در "مظنونین همیشگی" تجربه کرد. موسیقی او که ارکستراسیون آن بدلیل بودجه پایین فیلم به زحمت و با ضبط چندباره سازهای مختلف (چون یک ارکستر کامل همزمان در استودیوی کوچک محل ضبط موسیقی فیلم نمی گنجید) انجام گرفته بود عمدتا متشکل از تمهای موجد تعلیق بود. در نقطه اوج فیلم و در لحظه افشای هویت پنهان "کایزر سوزه" که همزمان با قدرت آتمن بعنوان تدوینگر فیلم بود، آتمن آهنگساز موسیقی را به اوج میرساند.
آتمن بدلیل آنکه مشغول کارگردانی یکی از پروژه های خودش بود نتوانست سینگر را در X-men همراهی کند و بجای او مایکل کیمن موسیقی فیلم را ساخت و سه تدوینگر هم فیلم را مونتاژ کردند!
در X2 آتمن رویکردی قرار دادی در موسیقی و نیز تدوین فیلم اتخاذ نمود گرچه که تم اولیه ساخته شده بوسیله کیمن را تا حد زیادی بسط داد. او در بازگشت سوپرمن هم با شرایطی مشابه بعنوان آهنگساز رویرو بود و اینبار تم فیلم اول سوپرمن ساخته جان ویلیامز کبیر را دستمایه کارش قرار داد. اما در مونتاژ فیلم در مقایسه با فیلمهای X-men او و سینگر سعی در جریان دادن بیشتر به تصاویر فیلم و استفاده کمتر از پلانهای متعدد و کوتاه داشتند.
آتمن در والکیری بار دیگر فرصت بروز خلاقیتهایش را در مقام آهنگساز بدست آورد. موسیقی او تمهای متنوعی را شامل می شد که از موسیقی وهم انگیز بهنگام حضور پیشوای آلمان نازی روی پرده تا نوای آکوردهای ممتد و غیر ملودیک برای رنگ آمیزی صوتی صحنه های مختلف فیلم را شامل می شد. بعنوان نمونه ای موفق از حاشیه صوتی فیلم می توان به صحنه ای اشاره کرد که همزمان با نگاه حسرت بار شخصیت کلنل اشتافنبرگ ( تام کروز) به بازی کردن فرزندانش، آتمن آکورد سازهای زهی را به صدای آژیر خطر و آن را به نوای موسیقی والکیری اثر ریچارد واگنر پیوند می دهد و قهرمان داستان هم در ذهنش راهی برای سرگونی رژیم هیتلر پیدا می کند.
بهر تقدیر جان آتمن همانگونه که وصف آن رفت، یک آدم چند کاره در صنعت سینمای آمریکا بشمار می آید و علاوه بر آن همکاری طولانی مدت او با سینگر برای کارگردان شدیدا راضی کننده بوده است.

۱۳۸۸ آبان ۱۶, شنبه

وقایع نگاری یک دوران سپری شده : نگاهی دوباره به مواضع علیرضا میراسدالله در چلچراغ- قسمت دوم و پایانی

بخش اول این مطلب اختصاص داشت به یادآوری دورانی که علیرضا میراسدالله در نشریه چلچراغ هنرمندان محبوب و مطرح موسیقی جهان را - از متالیکا گرفته تا پینک فلوید- به باد انتقاد میگرفت. در بخش دوم این نوشته قصد دارم درستی و نیز روش ارائه دیدگاه میراسدالله را مورد نقد و بررسی قرار دهم.

در کل شاید بتوان کلیه مباحث مطرح شده در صفحه "موسیقی جهان" چلچراغ در دورانی که میراسدالله زمامدار آن بود را بدو بخش تقسیم کرد: 1- نفی کامل و حتی همراه با توهین و درشت گویی به گروههای سبک متال و بعضا هنرمندان پرطرفداری از سایر سبکها 2- معرفی دسته ای از هنرمندان بعنوان ارائه دهندگان موسیقی والا، برتر و البته محبوب جهان. بنابراین لازم است نقد این دیدگاهها به طور جداگانه صورت گیرد.

از دیدگاه من درستی جوهره نظراتی که میراسدالله در باب موسیقی رایج در بین جوانان ایران داشت تا حد زیادی قابل قبول است. او ادعا می کرد جوانان و علاقمندان به موسیقی جهانی ( یا به قول عامیانه کسانی که خارجی گوش می کنند) بهره اندکی از مجموعه وسیع و گسترده موسیقی جهانی دارند. این نکته ای است که خود من هم بعنوان تجربه شخصی آنرا آزموده ام. در آن دوران (و حتی تا الان) بخش اعظم دوستان و اطرافیانی که از سلیقه شان در موسیقی باخبر بودم (و نیز خودم) -آنهم در بک محیط دانشگاهی و فرهیخته- بدون آنکه اطلاع دقیقی از ریشه و مفاهیم درونی موسیقی متال داشته باشند صرفا مجذوب نمایشهای (Showmanship) این گروهها می شدند. البته من اعتقاد دارم یکی از موهبتهایی که از طریق همین نوع موسیقی تا حدودی به نسل امروزی ما منتقل شده، فرهنگ اعتراضی و نگاه شکاکانه به اصول و عقایدی که گاهی درستی آنها غیرقابل سوال و قطعی فرض می شود، است. جدا از این نکته، متال به عنوان یک زیر شاخه (Sub-Genre)عمده از موسیقی راک دارای نقاط ضعف و قوت فراوانی است که تحلیل منطقی آنها نیازمند زمان زیادی است.

من میر اسدا... را تنها از نوشته هایش می شناسم و نمی دانم که آشنایی عملی او با موسیقی در چه حدی بوده است اما آنچه که شدیدا جای بحث دارد اینست که او برای کشیدن خط بطلان بر یک نوع موسیقی بیشتر به حاشیه ها متوسل می شد تا به متن و بجای بحث بر ضعف موسیقی یک گروه، از دیدگاه خود روی ضعف افراد تکیه می کرد.

نوشته های میراسدا... کمتر تحلیلی بودند بنابراین او هرگز در نوشته هایش اشاره نکرد که موسیقی متال، موسیقی محدودی است چون هرگز نمیتوان با یک المانهای ثابت و محدود(از نظر موسیقایی، سازبندی و ...) با موفقیت از یک چارچوب خاص خارج شد. شاید بهمین دلیل بود که میراسدا... هرگز نمیتوانست واقعا درک کند که چرا متالیکا طرفداران بیشمار دهه 80 خود را در دهه های بعد از دست داد. دلیل واقعی این امر این نبود که (از دیدگاه او) شنوندگان غربی بالاخره فهمیدند که متالیکا گروه بیخودی است بلکه با نگاهی با محوریت موسیقی، متالیکا طرفداران خود را از دست داد چون کار کردن با همان اجزای محدود را که خوب بلد بود را رها کرد و طی تلاشی بیهوده برای تطبیق دادن خود با زمان سعی کرد کاری را انجام دهد که در آن ناتوان بود.

او در جایی از نوشته هایش اشاره کرده بود که متالیکا گروهی است که اعضای آن "فقط" نوازندگان زبردستی هستند که شعرهای خوبی مینویسند. سوالی که در برابر چنین اظهار نظری به ذهن خطور می کند اینست که آیا این ویژگیها ناچیز هستند؟ آیا می توان گروهی را که نوازندگان خوبی دارد و شعرهای خوبی هم مینویسد با کلی گویی و انتقاد بی اساس، به کل حقیر و ناچیز شمرد؟ میراسدا... می پنداشت موفقیت تجاری و فروش بالای آلبومهای مرلین منسون، پینک فلوید و دیگران ناشی از عوامفریبی آنهاست. این دیدگاه از دو جهت قابل نقد است: اول اینکه چگونه میتوان فهمید که فرضا وقتی گروهی نظیر متالیکا روی سن و به هنگام اجرای زنده از خود بیخود می شود، این یکجور ادا و اصول است اما وقتی این اتفاق برای جف بوکلی(Jeff Buckley) می افتد، ناشی از ذوق هنری و دیوانگی ذاتی همه هنرمندان واقعی است؟ نکته دوم و مهمتر اینست که در یک رویکرد زیبایی شناسانه و تحلیلگر، اساسا موفقیت تجاری چه اهمیتی دارد جز این که از طریق آن میتوان دریافت که در یک دوره زمانی خاص بیشتر مردم چه موسیقی ای گوش می کنند؟ امروز پس از گذشت 30 سال از دوران اوج پینک فلوید بسیاری از محققین و منتقدین موسیقی جهان از اثر انکارنشدنی این گروه خلاق بر تمام جنبه های موسیقی هنرمندان هم عصر و بعد از خودشان می گویند. حال چه اهمیتی دارد که (به گفته میراسدا...) اعضای این گروه برای ملاقات چند دقیقه ای از طرفدارانشان پول می گیرند؟ آیا با چنین رویکردی توجه شنوندگان از متن موسیقی به سمت حاشیه های ریز و درشت زندگی روزمره آفریندگان آن اثر معطوف نمی گردد؟

بررسی دیدگاههای میراسدا... در بخش دوم یعنی معرفی هنرمندان مورد علاقه، نتایج جالبتری را بدنبال دارد. همانطور که در بخش قبلی این مطلب عنوان شد وجه مشترک تقریبا تمامی هنرمندانی که او در این بخش معرفی می کرد، ناشناخته بودن کامل آنها در نظر عموم خوانندگان چلچراغ و به کل جوانان ایرانی- در آن زمان بود. و جالب اینکه معدود هنرمندانی هم که معروف و شناخته شده بودند، از نیش و کنایه های وی در امان نبودند. مثلا او در جایی در مورد گروه ردیوهد(Radiohead) (گروهی که باعتقاد من باید به هم عصر بودن با آن افتخار کنیم) که از نظر جایگاه هنری تقریبا غیرقابل نقد است می گوید که نمی تواند با آن ارتباط برقرار کند چرا که دیوانه بازیهای تام یورک خواننده گروه را دوست ندارد و این در حالی است که بارها و بارها عنوان کرده بود که از جف بوکلی گرفته تا دیگران را به این دلیل که به لحاظ هنری " دیوانه" هستند، دوست دارد!

معیارهای هنری که او درمورد این افراد و گروهها ارائه میکرد هم اکثرا خام، ناپخته و بعضا نادرست و بی معنی بودند. بخش عمده نوشته هایی که وی به معرفی این هنرمندان اختصاص میداد بمانند آنچه که متاسفانه در اکثر نشریات و حتی سایتها و وبلاگهای فارسی زبان مرتبط با موسیقی رواج دارد، فاقد هرگونه تحلیل هنری بود و بیشتر شامل تاریخچه ای از فعالیتهای هنرمند می شد. هر گاه هم که نویسنده مطالب سعی در تحلیل موسیقایی هنرمند محبوبش داشت، حاصل کار او به جملاتی از این دست تبدیل می شد:

"انسان ‌گرایی مهم ‌ترین مشخصه اشعار جف بوکلی است. او که از رعایت نشدن قوانین انسانی در اغلب جوامع بشری به خصوص آمریکا رنج می‌برد، با دست مایه قرار دادن این موضوع و آمیختنش با عشق به همنوع، به اشعاری ناب دست یافت که متأسفانه تعدادشان بسیار کم است".

اگر آهنگهای جف بوکلی را شنیده باشید می توانید درک کنید که این جملات (خصوصا سطر اول) چقدر سطحی و مضحک هستند. ظاهرا نویسنده سعی داشته که به هر نحو ممکن از کلمه انسان گرایی در نوشته اش استفاده کند. پس از این تحلیل دو خطی از اشعار جف بوکلی (در دو صفحه مطلب) نویسنده بمانند موج رایج در آن زمان که طی آن ناشران از ترجمه مسخره و بی سر وته اشعار متالیکا، دورز و دیگران پول به جیب می زدند، هوس می کند یکی از اشعار جف بوکلی یعنی Grace را بعنوان شاهد بیاورد. اگر کمی جدی پیگیر موسیقی جهانی بوده باشید حتما درک کرده اید که ترجمه لیریکهای انگلیسی که بعضا مملو از اصطلاحات عامیانه (Slang) هستند کوشش عبث و بیهوده ایست. آنوقت آقای میراسدالله که سالها هم خارج از کشور سکونت داشته اند و وقت خود را مدام در کنسرتهای راک گذرانده اند، در ترجمه دچار مشکل هم می شوند و طی فرایند ترجمه بطرز عجیبی تمامی جملاتی را که بطور واضح به سوم شخص مونث (She) اشاره دارند را به اول شخص بر می گردانند و ضمنا بیشتر عباراتی که در این آهنگ همچون بسیاری از عاشقانه های دیگر وجود دارند ( نظیر شراب، معشوق، گریستن در آغوش و ...) را در ترجمه حذف می کنند تا مطلب در نشریه وزین چلچراغ قابل چاپ باشد!

نکته قابل تامل دیگر این است که میراسدالله برای صحه گذاشتن بر هنرمندان مورد علاقه اش بهمان شیوه ای متوسل می شد که پیش تر در رد کردن موسیقی متال آنرا بکار می بست یعنی پرداختن به حاشیه ها. بعنوان مثال وی در نوشته هایش چند بار از گروه کرال (The Coral) اسم برده و آنرا شدیدا مورد تعریف و تمجید قرار میداد، اما درتمام این اشارات یک یا دو دلیل برای موفقیت این گروه که تا آن زمان تنها یک آلبوم منتشر کرده بود، ذکر میکرد : اول این که مسن ترین عضو این گروه بهنگام ضبط اولین آلبومشان تنها 21 ساله بوده است و دوم این که در کنسرتی از این گروه که میراسدالله هم افتخار حضور در آن را داشته (دلتان بسوزد!!) گیتاریست گروه تی شرتی با تصویر یکی از اعضای گروه Can (دیگر گروه مورد علاقه میراسدالله) به تن داشته است. شاید فکر کنید که شوخی میکنم اما تمام دلایل میراسدالله در تایید این گروه خاص فقط همین بود! در حالی که اگر آهنگهای کرال را گوش داده باشید در می یابید که قرار دادن نام آن در کنار بزرگانی نظیر تام ویتس (Tom Waits) ، لو رید (Lou Reed) و ... بیش از هر چیز نشان دهنده عدم وجود معیاری درست ومنطقی در ذهن صاحب این نظر است.

***

بحثی که میراسدالله در آن زمان مطرح کرد، در صورت اتخاذ یک شیوه صحیح می توانست نجات بخش عده زیادی از جوانان از دایره یک سلیقه محدود و بسته ( و نه لزوما ضعیف) باشد. اما او این فرصت را از دست داد و بخصوص با توهینهایی که نثار هنرمندان محبوب می کرد باعث می شد تا این عده در برابر پذیرش هر صدای جدیدی جبهه بگیرند. میراسدالله بدون آنکه خودش بداند روی دیگر سکه ای بود که همان جوانان متال باز در سمت دیگر آن قرار داشتند. او در ذهن خود محدوده ای برای هنرمندان و قدیسان موسیقی ایجاد کرده بود که حتی بزرگانی نظیر ردیوهد و باب دیلان هم نمی توانستند به آن راه یابند.

من در اعماق وجودم از میراسدالله ممنونم. چرا که روزی که از شنیدن موسیقی تکراری خسته شدم، قبل از هرچیز به سراغ نوشته های او رفتم. اما امیدوارم اگر شما در چنین شرایطی قرار گرفتید، مثل من عمل نکنید چرا که تغییر ذائقه در موسیقی مثل یک نوع "طی طریق" است که قبل از هر چیز در آن باید با خودتان کنار بیایید که آیا اساسا دوست دارید بدنبال چیز جدید و متفاوتی بروید یا نه؟ شاید بهمین دلیل بود که وقتی اولین بار آهنگهای Velvet Underground را گوش کردم بخودم گفتم چطور ممکن است که کسی از چنین مزخرفی خوشش بیاید؟ اما امروز پس از گذشت 6-7 سال از آن دوران به دریای بکیرانی از احساسات، خلاقیت و درونمایه ای که در تک تک آهنگهای این گروه و امثال آن وجود دارد پی می برم.

***

نمی دانم فیلم "بزرگراه گمشده" (Lost Highway) دیوید لینچ را دیده اید یا نه؟ به Soundtrack فیلم توجه کنید: فیلم با صدای دیوید بووی (David Bowie) شروع می شود و در لحظه اوج عاشقانه فیلم آهنگی از لو رید (خواننده Velvet Underground) را در خود دارد و در قسمتهای پایانی همزمان با گمشدن قهرمان قصه و بیننده فیلم در هزارتوی پیچیده ای که لینچ خلق کرده آهنگهایی از مرلین منسون و Ramstein (همراه با حضور کوتاه اولی در فیلم) به گوش می رسد و دست آخر با همان آهنگ بووی تمام می شود.

درس بزرگی که لینچ با چینش Soundtrack فیلمش به ما می دهد اینست که برای خلق دنیای خودتان کم و بیش شاید همانقدر به عاشقانه های لو رید نیاز دارید که به ضجه های خشن و سیاه منسون. کاش علیرضا میراسدالله هم به این نکته دقت می کرد...

۱۳۸۸ آبان ۴, دوشنبه

نمونه های کارگروهی در سینمای روز جهان - قسمت اول

شاید برای علاقمندان سینما این حقیقت تلخی باشد که در ایران و همه جای دنیا موفقیت یک فیلم بیشتر بنام کارگردان و تا حدی بازیگران آن نگاشته می شود. نکته ای که در این بین اغلب پنهان می ماند نقش عواملی است که ظرافت کار آنها کمتر به چشم بینندگان معمولی و متاسفانه عده زیادی از منتقدان معمولی(!) می آید. در طول تاریخ سینما چه در فیلمهای پرمخاطب و عامه پسند و چه در فیلمهای هنری و جدی تر، آنچه که بر پرده می آید صرفا حاصل کار کارگردان و بازیگر نیست بلکه در بیشتر موارد یک تیم خلاق و متخصص در کنار آنان در ایجاد یک محصول سینمایی مشارکت داشته اند.
کارگردان موفق و صاحب سبکی را در نظر بگیرید. اگر این کارگردان در فیلمهای مختلفش فرضا آهنگسازان متعددی را برای ساخت موسیقی متن فیلمهایش بکار گیرد می توان گفت که این بینش کارگردان است که بر نحوه کار آن آهنگسازان تاثیر گذاشته است. اما با مطالعه اندکی در تاریخ سینما مشاهده می شود که بسیاری از کارگردانان صاحب سبک در طول سالیان متمادی فعالیت خود با یک تیم ثابت کار کرده اند. درچنین شرایطی شاید بهتر باشد بجای صحبت از بینش کارگردان از نگرش تیمی که تمام اعضای آن در ساخت فیلم شریک هستند یاد شود. بگذارید مثالی بزنم:
بارها و بارها شنیده ایم و خوانده ایم از فیلمهایی که حاصل پربار همکاری هیچکاک با کری گرانت، جیمز استیوارت، گریس کلی و دیگران بعنوان بازیگر بوده اند. اما چند بار به نقش بی بدیل رابرت برکس(Robert Burks) بعنوان مدیر فیلمبرداری همیشگی هیچکاک، در توانایی به تصویر کشیدن ایده های خلاقانه استاد اشاره شده است؟ راستی بدون موسیقی برنارد هرمن (Bernard Herrmann)، آیا فیلمهای هیچکاک به این درجه از کیفیت می رسیدند؟ جالب این که این قصه حتی در مورد کارگردانانی که خارج از نظام استودیویی آمریکا و با کنترل کاملی فیلمهای خود را ساخته و می سازند هم صدق می کند: آیا نقش سون نیکویست (Sven Nykvist) در به تصویر کشیدن تراوشات ذهن خارق العاده اینگمار برگمان در بیشتر فیلمهای او، شایسته توجه و تقدیر نیست؟ در این بین البته بسیاری از کارگردانان هم با تواضع و بدرستی موفقیت خود را مرهون همکاری با تیم خلاقی دانسته اند که همواره در کنارشان بوده است. استیون اسپیلبرگ یکی از دلایل موفقیت خود را همکاری مداوم با عوامل ثابت از آهنگساز و مدیر فیلمبرداری گرفته تا تدوینگر و سایر عوامل ذکر کرده است.
پس این فرض منطقی است که ساختن یک فیلم را به مثابه یک بازی تیمی بدانیم نه یک بازی یک نفره، بازی ای که البته در آن کارگردانها ستاره تیمشان هستند. در این متن قصد دارم به گروههایی از سینماگران شاغل که عمدتا از نسل جوان سینما محسوب می شوند بپردازم. علت این انتخابها، هم علاقه شخصی خودم به آثار برآمده از همکاری آنها و هم به روز بودن فیلمهایشان و علاقه نسل امروزی به این فیلمهاست. نکته قابل تامل در مورد این تیمهای خلاق آن است که بیشتر آنها از هنگام تهیه و تولید اولین فیلم کارگردانشان تیم خود را شکل داده اند.
ضمن آنکه این نکته قابل ذکر است که بررسی کار گروهی فیلمسازان در سینما می تواند تا ریز ترین و حرفه ای ترین جزئیات یک فیلم نظیر تدوین، طراحی صحنه و لباس، صدا و ... نیز پیش برود.
تیم کریستوفر نولان : راویان تکه تکه شدن زمان
شامل کریستوفر نولان: کارگردان، والی فسیتر:مدیر فیلمبرداری، دیوید جولیان : آهنگساز و ...
حاصل همکاری این گروه فیلمهایی نظیر Following، Memento، Prestige و ... است که وجه مشترک تمامی آنها روایتهای تو در تو و بازی خارق العاده با زمان است.
کریستوفر نولان : نولان جوان نابغه است که در ده سال گذشته نگاه علاقه مندان سینما را به خود معطوف کرده است و سال گذشته بالاخره توانست در جلب انبوه مخاطبان عام نیز موفق باشد.
نولان در اولین فیلم بلندش یعنی(1998) Following یک داستان جنایی نا متعارف را دستمایه قرار داد.، فیلمی سیاه و سفید وبا بودجه ای بسیار اندک که بدرستی نوید ظهور یک فیلمساز خوشفکر را میداد. فیلم بعدی او، (2000)Memento یا یادگاری که به اعتقاد من شایستگی قرارگرفتن در فهرست ده فیلم برتر دهه اول هزاره سوم را دارد، از نظر هنری یک موفقیت تمام عیار بود. نوآوری فیلم چه در مضمون و چه در اجرا در همین ده سال بارها مورد تقلید سینماگران متعددی قرار گرفته است. نولان با بیخوابی یا(2001) Insomnia که بازسازی هالیوودی یک فیلم نروژی بود یک گام به عقب نهاد. فیلم اثر آبرومندی بود اما ظاهرا دو فیلم قبلی کارگردانش انتظارات را بالا برده بود. سپس نولان بمانند بسیاری از هم نسلان با استعدادش جذب سینمای عامه پسند شد ( یا سینمای عامه پسند را جذب خود کرد) و بعنوان کارگردان(2005) Batman begins انتخاب شد اما بیشتر از آن که فضای کمیک بوک روی او اثر بگذارد او روی فیلم تاثیر گذاشت و حس و حالی تیره و تار به قصه فیلمش بخشید. پس از مدت کوتاهی مشخص شد که ساخت این فیلم برای نولان به نوعی یک معامله هم محسوب می شد که در آن استودیوها بودجه پروژه های شخصی تر نولان را تامین کنند. بدین ترتیب بود که با (2006)Prestige نولان به سبک داستانگویی مورد علاقه اش بازگشت(در مورد این فیلم و ارزش های هنری اش که باعتقاد من بر عموم پنهان مانده است در آینده حرفها دارم!) در نهایت با Dark Knight(2008) کاری کرد که همه دنیا او را بشناسند.
والی فیستر: فیستر از Memento به نولان ملحق شده و تا امروز در کنار وی بوده است. پس از Following که توسط خود کارگردان فیلمبرداری شده بود، نولان برای پیاده کردن ساختار بصری پیچیده Memento احتیاج به یک مدیر فیلمبرداری حرفه ای داشت و فیستر علی رغم تجربه کم از نولان با تجربه تر بود. حاصل کار فوق العاده بود خصوصا در صحنه های سیاه و سفید فیلم که اکثرا در فضای خفه و بسته اتاق یک متل می گذشت. در بی خوابی نولان بکمک فیستر و نورپردازی هنرمندانه اش توانست تصویر شبهای سفید و بی پایان آلاسکا را به پرده سینما منتقل کند. این همکاری به نوعی سران استودیوی وارنر را مجاب کرد که برای پروژه عظیم بعدی نولان یعنی Batman Begins این اختیار را به نولان بدهد تا فیلمبردار دلخواهش را در کنار خود داشته باشد. فیستر این آزمون را نیز با موفقیت از سر گذراند و علاوه بر صحنه های اکشن و قراردادی فیلم، به ایجاد تصویری سیاه وتاریک از گاتهام سیتی نیز کمک کرد.
نولان(راست) و فیستر سر صحنه Dark Knight
از دیدگاه بصری، اوج همکاری فیستر با نولان در Prestige متجلی شد. اگر تمامی نقاط قوت فیلم را هم نادیده بگیریم، Prestige فیلمی است مملو از تصاویر زیبا و خیال انگیز از لندن عصر ویکتوریا گرفته تا کلرادوی اواخر قرن نوزدهم. حاصل کار فیستر آنقدر چشم نواز بود که علی رغم بی توجهی همگانی نسبت به Prestige، او برای فیلمبرداری این فیلم نامزد دریافت جایزه اسکار شد.
با این اوصاف موفقیت فیستر در تصویر سازی Dark Knight قابل پیش بینی بود اگرچه که با جایگزین کردن فضای مه آلود و فوق العاده تیره فیلم قبلی از این سری با سکانسهایی که اکثرا در روز فیلمبرداری می شدند(سکانس ابتدایی، سکانس ترور شهردار و ...) بسیاری از جذابیتهای بصری بالقوه فیلم از دست رفت. از تجربیات مهم فیستر و نولان در این فیلم میتوان به استفاده گسترده از دوربینهای پیشرفته IMAX در بسیاری از صحنه های اکشن فیلم اشاره کرد که مسلما به گام مهمی در گسترش این تکنولوژی گرانقیمت فیلمبرداری در سینمای جهان خواهد کرد.

دیوید جولیان : اگر جزو آن دسته از افرادی هستید که معتقدید موسیقی فیلم باید غیرخودنمایانه و صرفا در خدمت فیلم باشد، مطمئنا دیوید جولیان را آهنگساز مناسبی بشمار خواهید آورد.
موسیقی دیوید جولیان اغلب با یک سینتی سایزر ساخته می شود و فاقد عظمت کارهای ارکسترال است ضمن آنکه رگه هایی از موسیقی الکترونیک نیز در کارهای او بچشم می خورد. در پایان فیلمی که او آهنگسازش باشد، هرگز نمی توانید چیزی را بعنوان ملودی از موسیقی فیلم بخاطر آورید.
جولیان که از دوستان قدیمی نولان است از همان شروع کار وی و در Following در کنار او بود. در این فیلم -که جولیان حتی نقش کوتاهی را هم در آن بازی کرده است- موسیقی با نواهای ظریف و کنترل شده بر تنهایی قهرمان قصه تاکید می کند. رویکرد جولیان در بکارگیری موسیقی غیرملودیک در Memento با فضای فیلم هماهنگی کامل داشت. موسیقی این فیلم که بهترین کار حاصل از همکاری آهنگساز آن با نولان است، نمونه کاملی است از موسیقی ای که بجای به رخ کشیدن خود تنها به خلق و بسط قصه و فضای فیلم یاری می رساند. نواهای ممتد آکورد سازهای زهی(البته نواخته شده با سینتی سایزر) که همراه با Fade-In شدن یک آکورد جدید، Fade-Out می شود بطور کامل عارضه ذهنی قهرمان فیلم را در از یاد بردن مداوم وقایع، به تماشاگر منتقل می کند.
برخلاف فیستر، سبک آهنگسازی جولیان به مذاق استودیوهای هالیوودی که بیش از هرچیز بدنبال "عظمت" هستند، خوش نیامد. بهمین دلیل برای Batman Begins جولیان جای خود را به آهنگسازی با تجربه تر(آنهم دوتا یعنی جیمز نیوتن هاوارد و هانس زیمر!!) داد. اما در Prestige که پروژه ای شخصی برای نولان محسوب می شد جولیان دوباره به او پیوست. حاصل کار اینبار هم منجر به خدمت کامل موسیقی به تصاویر زیبای فیلم (بخصوص در صحنه های اجرای شوی شعبده بازان) شد.
در مجموع شجاعت و نیز از خودگذشتگی جولیان در اتخاذ چنین شیوه ای قابل تحسین است. کارهایش چندان مورد توجه قرار نمی گیرند در حالیکه او در ساختن موسیقی فیلم بیش از آنچه که در نگاه اول به چشم (یا به گوش!) می آید ظرافت به خرج می دهد. ( نظیر آنچه که در مورد Memento گفته شد و یا بکارگیری نواهای شبیه به صدای ناقوس جهت کمک به خلق فضای تاریخی در Prestige و ...).
در پایان : پس از Dark Knight نولان کار بر روی پروژه ای تحت عنوان Inception را آغاز کرده است. هنوز اطلاع ندارم که تیم همیشگی او در این فیلم نیز در کنارش هستند یا نه اما این همکاری تا همینجا هم پربار بوده است.
*این مطلب با پرداختن به آثار فیلمسازان دیگری نظیر دارن آرونوفسکی، برایان سینگر و ... ادامه خواهد یافت.

ایده یک نظرسنجی

مدتی هست که در فکر انجام دادن یک جور نظر سنجی هستم. موضوع نظرسنجی در مورد سلیقه مردم و بخصوص جوانها در مورد موسیقی است اما در مورد چگونگی انجام آن هنوز با خودم کنار نیامده ام! البته ایده هایی در ذهنم هست اما چون هنوز قطعی نشده درباره اش صحبت نمی کنم.
تا بعد...

۱۳۸۸ مهر ۲۶, یکشنبه

وقایع نگاری یک دوران سپری شده : نگاهی دوباره به مواضع علیرضا میراسدا... در چلچراغ- قسمت اول

نمی دانم علیرضا میراسدا... را می شناسید یا نه. شاید برای آنهایی که اسم او را نشنیده اند قدری توضیح لازم باشد. حدود 7-8 سال پیش من یکی از خوانندگان پروپاقرص مجلۀ هفتگی چلچراغ بودم. مجله ای که مخاطبش عموما نوجوانان و جوانان بودند وسعی می کرد از نظر فکری، فرهنگی، هنری و حتی سیاسی به این دسته از جامعه اهمیت بدهد و هواخواه و سخنگوی آنان باشد. تعدادی از نویسندگان آن روزهای چلچراغ- که نمی دانم هنوز در آن نشریه فعالیت می کنند یا نه- این روزها به شهرتی بمراتب بیشتر از نویسندگی در یک هفته نامه جوان پسند دست یافته اند. امیر مهدی ژوله که طنز نویس باذوق مجله بود اکنون در کادر نویسندگان مهران مدیری و گروهش قرار دارد. نام آرش خوشخو را هم اخیرا در بین منتقدان سینمایی دیدم. از مهدی یزدانی خرم که مسئول صفحه ادبی و معرفی کتاب چلچراغ بود، بعدا مقالات متعددی در روزنامه های شرق و هم میهن خواندم و ....
البته قصد ندارم تا در مورد چلچراغ و کیفیت آن و اینکه چرا پس از خریدن بیش از 150 شماره متوالی آن، عطایش را به لقایش بخشیدم صحبت کنم بلکه قصد دارم یکی از موضوعات جنجالی که سالها پیش در این هفته نامه مطرح شد را یادآوری و در صورت امکان تحلیل کنم.
اگر احیانا در آن روزها -یعنی حوالی سال 80 تا 82- خواننده چلچراغ و ضمنا اهل موسیقی بوده باشید، حتما خاطرتان هست که مدتی پس از شروع به کار نشریه که در آن اوایل همراه با موج علاقه جوانان، صرفا اقدام به معرفی گروههای متال و بر خی گروهها و هنرمندان مطرح دیگر نظیر پینک فلوید، نیروانا و ... می کرد، ناگهان فردی بنام "علیرضا میراسدا..." رفته رفته مسئولیت صفحه موسیقی جهان در چلچراغ را بدست گرفت. میراسدا... که با استناد به اشاراتی در لابه لای نوشته هایش فردی بود که مدتی نامعلوم را در یکی از کشورهای اروپایی (احتمالا انگلستان) گذرانده بود، از همان شروع کارش اقدام به کوبیدن خوانندگان و گروههای پرطرفداری نظیر Metallica، Black Sabbath، Marilyn Manson و بطورکلی سبک متال کرد که در آن زمان شنوندگان ایرانی آن ادعای علاقه به موسیقی جدی و متفاوت را داشتند. این رویکرد میراسدا... بخصوص در آن روزها که بر خلاف امروز رفتار تهاجمی و یکجانبه گرایانه توسط تئوریسین های سیاسی تجویز نمی شد، بر هواداران موسیقی متال که اکثرا (من جمله خود من) تعصب بسیار زیادی به این نوع موسیقی و هنرمندان محبوبشان داشتند بسار گران آمد بطوریکه سیل نامه های تهدید آمیز روانه چلچراغ شد و بسیاری از متال بازها هر شب پیش از خوابشان نقشه قتل میراسدا... را در ذهن مرور می کردند!!
میر اسدا... اما کوتاه نمی آمد. او سی دی های متالیکا را تنها سزاوار آویزان شدن بر روی دیوار دانست، مرلین منسون را یک مترسک نامید و ادعا کرد فرهنگ اعتراضی جاری در موسیقی و لیریک آهنگهای متال صرفا یک جور ادا و اصول است. با گذشت زمان و افزایش اعتراضها به میر اسدا... که حتی با واکنش برخی از همکاران وی در تحریریه چلچراغ هم همراه بود میر اسدا... پا را فراتر گذاشت و متالیکا را با بریتنی و انریکه در یک رده قرار داد و در اوج برخوردهایش با جوانان هوادار موسیقی اعضای پینک فلوید را عده ای تاجر نامید که فقط بدنبال پول هستند.
اما پس از مدتی که همگان منتظر بودند که ببینند این آقای معترض خودش به چه جور موسیقی ای علاقه مند است، میراسدا... شروع به معرفی هنرمندان محبوب خود کرد. حاصل این گزارشها تعجب آور بود چرا که به جرأت بیش از 90 درصد خوانندگان و گروههای محبوب میراسدا... در بین جوانان ایرانی در آن تاریخ کاملا ناشناخته بودند. البته امروز که من هوادار و شنونده بیشتر همان گروههای ناشناخته هستم، برایم واضح است که بیشتر آنها ( و نه همه شان) از نظر شهرت و محبوبیت ( و نه کیفیت و غنای موسیقیشان) در آمریکا و اروپا هم در درجه دوم قرار دارند و بیشتر محبوب طرفداران موسیقی خاص و تا حدی روشنفکرانه هستند. این در حالی بود که میراسد... ادعا می کرد که فرضا طرفداران این گروهها – از Velvet Underground گرفته تا Pavement و ...- خیلی خیلی بیشتر از طرفداران Metallica و Nirvana هستند. در واقع او از دید خودش از طریق این ادعا با یک تیر دو نشان می زد : هم گروههای مورد علاقه خودش را نسبت به هنرمندان خارجی رایج در ایران در جایگاهی والاتر قرار می داد و هم جوان شنونده ایرانی را از نظر درک و شعور موسیقی رایج در جهان در قیاس با همتای غربی اش ( و البته خودش!) شکست خورده نشان می داد.
نکته جالب آن بود که پس از مدتی پای میراسدا... به حیطه اظهار نظر در مورد فیلم، کتاب و حتی فوتبال هم باز شد. هر چه بیشتر می گذشت این نکته برای خوانندگان مجله آشکارتر می نمود که وی در مرتبه اول فردی است که بیش از هر چیز قصد شنا کردن در جهت خلاف آب را دارد. بعنوان مثال در فصلی از فوتبال اروپا که تقریبا تمامی تیمهای پر طرفدار در مراحل ابتدایی و میانی از رقابتهای لیگ قهرمانان حذف شده بودند، او با خوشحالی بی حد و حصری از حذف این تیمها و صعود موناکو و دپورتیو لاکرونیا و پورتو به جمع چهار تیم پایانی ابراز خرسندی می نمود! به اعتقاد من این نقطه جایی بود که وی بیشتر کسانی را که احتمال داشت حرفهایش را در حیطه موسیقی بپذیرند از دست داد چرا که این تصور را در بقیه بوجود آورد که طرفداری او از Tom Waits و Velvet Underground هم نه بدلیل موسیقی آنها که بدلیل ناشناخته بودن آنها در ایران و امکان فخرفروشی به خوانندگان بینوا بوده است!!
من خواندن چلچراغ را کنار گذاشتم و الان سالهاست که از حال و هوای نشریه بی خبرم و نمی دانم که آیا میراسدا... هنوز در چلچراغ می نویسد یا خیر و آیا به زمینه های جدیدی نظیر سیاست و علم و ... هم وارد شده یا نه. اخیرا دیدم که کتابی منتشر کرده که نام آن بیش از هرچیزی معرف روحیات نویسنده اش بود : "قصه های غیر معمولی"...
تا اینجای کار را بعنوان یک مقدمه نسبتا طولانی داشته باشید چون قصد دارم در آینده نقاط ضعف و قوت دیدگاه میراسدا... را درباره آنچه که او طرد وآنچه که پیشنهاد می نمود مطرح و تحلیل کنم.
تا بعد...

۱۳۸۸ مهر ۲۵, شنبه

دربارۀ معیار و سلیقه هنری

مدتهاست که به این موضوع فکر می کنم که چرا از نظر عده ای یک نوع موسیقی خاص خوب یا فلان فیلم بد است؟ چه چیزی سلیقه افراد را شکل داده است؟ چرا افراد مختلف دربارۀ یک فیلم یا یک آلبوم موسیقی واحد، نظراتی کاملا متفاوت دارند؟ این سوالها را اغلب در ذهنم مرور می کنم و به سوالات مهمتر و جذابتری می رسم: چه عاملی باعث می شود که فرضا من یا خیلی از دوستان و همسن و سالانم، از نظر سلیقه و نیز درک فیلم، موسیقی و یا آثار هنری دیگر اینچنین دچار تغییر و تحول بشویم؟ اصلا آیا سلیقه یک امر ذاتی و درونی و تغییر ناپذیر است یا این که با گذشت زمان تغییر می کند؟
بگذارید مثالی از خودم بزنم: سالها پیش از این و در یک بازۀ زمانی حدودا دو ساله، من مثل خیلی از دوستان و اطرافیانم شیفته و مفتون موسیقی متال بودم. گمان می کردم این نوع موسیقی و گروههایی مثل Metallica، System of a Down و ... حرف آخر را در موسیقی روز دنیا میزنند و بقیه ول معطلند! فکر می کردم هر نوع موسیقی که در تعریف آنها از الفاظی مثل Heavy، Hard و Trash (که معادل فارسی تمام این کلمات، کلمه "خفن" بوده و هست!) استفاده شود، یک سبک پیشرو و بی رقیب است.
قصد ندارم در این پست دربارۀ نقاط ضعف و قوت یک نوع موسیقی خاص (فرضا متال) صحبت کنم. اما می-خواهم این نکته را بگویم که تغییر ذائقه در مورد آثار هنری امری ناگزیر جهت بهبود سلیقۀ هر فردی است. شاید تعداد آهنگهایی که من هنوز هم از آهنگهایی که در دوران علاقه ام به متال گوش میکنم، به تعداد انگشتان دو دست هم نرسد، و جالب اینکه این تغییر را در بسیاری از دوستان خودم که -آنها هم زمانی به پیروی از خوانندگان و گیتاریستهای Metallica، Guns N’ Roses و ...موهایشان را بلند می کردند و هد میزدند- هم به وضوح می بینم.
تجربه شخصی ام این نکته را به من آموخته است که برای کسی که قصد لذت بردن از هر هنری را دارد، تغییر و حرکت کردن یک عنصر لازم است. البته باید پذیرفت که هر فردی با توجه به فاکتورهای بسیار بسیار متعدد (فرهنگ، زبان، سطح تحصیلات و ...)، سلیقه خاص خودش را دارد اما واضح است که این سلیقه قابل تغییر است. شاید بعنوان اولین قدم، بهترین راه این باشد که تفکر خود را محدود به یک سبک یا مکتب هنری خاص نکنیم. چرا که اتفاقا با این رویکرد میتوانیم بجای اینکه صرفا از یک نوع موسیقی یا فیلم خاص لذت ببریم، با درک تفاوتهای سبکهای مختلف موسیقی یا ژانرهای متنوع فیلم – که مستلزم آشنایی با انواع سبکهاست- به لذتی دو چندان دست پیدا کنیم.
همانطور که ذکر شد واضح است که هر کسی با توجه به علایق و پیشینه فکری خود بسمت نوع خاصی از موسیقی یا فیلم گرایش پیدا می کند اما با طی کردن مسیری که در بالا شرح داده شد این گرایش برای خود فرد هم ارزش بیشتری پیدا میکند چرا که با مطالعه و اندیشه در باب سبکهای مختلف حاصل شده است و اطمینان شنونده یا بیننده از روند انتخاب این سبک خاص که با سبک و سنگین کردنها و مقایسه های فراوان همراه است، زمینه را برای درک هرچه بهتر اثر هنری فراهم می کند.

۱۳۸۸ مهر ۲۰, دوشنبه

برای شروع

چرایی اقدام به راه اندازی این وبلاگ به مدتها قبل برمیگردد. در طول زندگی ام همیشه دوست داشتم تا آنچه را که می بینم و میشنوم و حس می کنم - از یک آهنگ گرفته تا یک فیلم، از یک پیشامد ساده و خنده آور گرفته تا پیچیده ترین احساساتم- را با دیگران در میان بگذارم. گاهی اوقات آنچنان در این زمینه افراطی عمل میکردم که حوصلۀ اطرافیانم را سر می بردم.(امیدوارم این اتفاق در اینجا نیفتد!!) گذشته از این میل به نوشتن از مدتها قبل در من بود بهمین دلیل حدود 12-13 سال قبل شروع به خاطره نویسی کردم، اما مدتی هست که حس می کنم آنچه را که می نویسم باید خوانده شود!
آنچه در این وبلاگ خواهد آمد پاره ای از اندیشه ها و علایق من در زمینه های مختلف( با محوریت موسیقی و فیلم) خواهد بود. فرقی نمی کند که خوانندگان این وبلاگ چه کسانی باشند، در هر صورت امیدوارم پستهای این وبلاگ به همۀ آنهایی که بدنبال لذت بردن از موسیقی، فیلم و در کل زندگی هستند کمکی هرچند ناچیز کند.
البته از دیدگاه من الزامی وجود ندارد که پستهای این وبلاگ تماما حول موضوعاتی واحد باشند چرا که فکر می کنم اساسا هر تفکری که اینگونه باشد، یک جای کارش می لنگد!
تا بعد...