۱۳۹۳ آبان ۱۰, شنبه

هوشنگ ایرانی؛ تراژدی یک شاعر آوانگارد



پرده اول: سال 1381، دانشگاه علم و صنعت، دانشکدۀ معارف، کلاس صد و چند
استاد جوان درس  "فارسی عمومی"، پشت میزش نشسته و نمونه­ شعرهایی را از کتاب تالیفی خودش برای دانشجویان می­خوانَد. کتاب­­1 در واقع در واکنش به متون مصوّب درس فارسی عمومی تالیف شده و فصل طویلی دارد با عنوان  "شعر ناقص" که در آن سعی شده با آوردن نمونه ­هایی ناسازگار و نامانوس با ذهنیت مقفّای  "استاد" و احتمالا بیشتر دانشجویان هجده-نوزده سالۀ آن کلاس، بر مطرود بودن  "شعر نوی فارسی" تاکید شود. استاد شعرها را می خواند، دانشجوها همراهی می­ کنند. موقع خوانده شدن شعرهای سهراب سپهری و اسماعیل شاهرودی ریز ریز می­ خندند تا این که با رسیدن به شعری که در سطری از آن آمده  "گیل ویگولی نیبون نیبون... "، کلاس از خنده منفجر می­شود. لبخند رضایت بر لب استاد نقش می­ بندد. شاعر این شعر شخصی به نام هوشنگ ایرانی است.
پرده دوم: سال 1393، بهشت­ زهرای تهران، قطعه7، ردیف، 118، شماره 19
از آنجا، نارمک، تا اینجا مسافت زیاد نیست، اما فاصله خیلی هست. راه درازی باید طی می­شد تا اینجا، که ابتدای راه است. و سخن خود او، خودِ هوشنگ ایرانی را به خاطر می­ آورم که می ­نویسد: "راه رهرو، در جهش او، در گسترش او، از محدود به نامحدود نهفته است...و رهرو، در شور اضطراب این منظرهای جستجو شده و پرشکوه از خود فراتر می­رود و هر لحظه بیشتر در افسون کشش ناآمده­ ها، ناشناخته­ ها، از خود بیخود می­ گردد...2" و صاحب این سنگ چقدر به جهیدن آنهایی که می ­جُستند یاری رسانده است.
اینجا، سنگی شبیه سنگ­های دیگر، بر گور اما نام کسی حک شده که شبیه به هیچکس نیست. و می­گویم نیست شاید که او را با زنده ­ها مقایسه می­کنم. اینجا جای فکر است، جایی که می­توان اندیشه کرد به تاریخ دَورانی این خاک و فرهنگ آن. به این که هر چیز را باید بارها تجربه کرد و درس نگرفت و خسته از کجراهه و بیراهه رفتن، باز رسید به نقطه آغاز. به این که چقدر می­خواهد تا شاعر/رهروی جوان امروز به او که شصت و چند سال پیش شعرهایش را منتشر کرده، برسد، اگر بداند و بخواهد که برسد.
اینجا می­توان به این فکر کرد که چطور نشانی قبر یکی از اثرگذارترین چهره ­های شعر معاصر را تنها می­توان در "سامانه جستجوی متوفی بهشت زهرا" پیدا کرد؟
غبار سالیان که بر سنگ این گور نشسته، شرم را بر تمام تن می­ نشاند و یک شعر "مضحک" دیگر را، از نمونه­ های آورده شده در کتاب همان استاد ادبیات فارسی به خاطر می­آورم: "رو به سمت چه وهمی نشستم که پیشانیم خیس شد3". 

پرده سوم: سالهای 1328 تا 1335، تهران
از همان واژه ­های آغازینِ نخستین مجموعه شعر ایرانی، بنفش تند بر خاکستری، و حتی پیش­تر، از مقالاتی که از او در خروس جنگی، هنر نو و دیگر جاها منتشر شده بود، "گسستن زنجیر سُنن" به عنوان دغدغۀ او رخ نموده بود. روحیۀ عصیانگر و ساختارشکن او (این واژه­ ها، برای توصیف وضعیت ذهنی ایرانی کلماتی خُرد به شمار می­ روند) و شور بی پایانی که در هواخواهی از نوعی زیر و زبر کردن تمام و کمال نگاه به هنر، از خود نشان می­ داد، موجب شد که کهنه ­گرایان و نوسرایان در رخدادی کم سابقه و غیر محتمل در سالهای ابتدایی دهه سی، در باز شناختن انجمن هنری خروس جنگی، و در راس آنها هوشنگ ایرانی به عنوان نظریه­ پرداز اصلی این گروه در حوزه شعر، به عنوان عناصر نامطلوب، به اتفاق نظر برسند.
هوشنگ ایرانی در نظر این جماعت، یک چیز غریب بود و واکنش غریزی نسبت به او، همچون تمام پدیده­ های مبهم و ناشناخته، ترس و سپس پرخاش بود. در زمان و زمینه ­ای که چند سالی بیش از خنده ­های ادبا و فضلا به هنگام شعرخوانی نیما یوشیج نگذشته بود، ایرانی از راه رسیده بود که حتی شعر نیما و پیروان او را هم نفی می­کرد، و عبارات نامفهوم شعرهایش حقیقتا مهیب، درک­ نشدنی و در مرحلۀ عبور از بهت و به­خود آمدن، سزاوار تمسخر به شمار می­رفت.
این اصوات و سطرهای نامفهوم اما، گویی صداهایی بودند که ایرانی از ناکجا می­شنید. بازی او با کلمه­ ها و واژها به رغم آنکه نسبت به تعداد شعرهایش چندان هم پرشمار نیست، اما از جاهای مختلفی سرچشمه گرفته است. در جایی دعاهای هندوها را وسط شعر آورده، در جایی از اصوات بدوی استفاده کرده، در جای دیگر صدای طبل و مارش را به روی کاغذ آورده و در جایی پژواک سطری از شعر خودش شده و نوشته "به سمندش/ دلهره می­دهد، نهیب می­زند، دلهره می­دهد، نهیب می­زند/دهیب میددن، هورل می­هی هیب، ددهی دهیب...4"
در برابرِ این جماعت، و مردمی که هنوز موج تازه برخاستۀ نوگرایی ادبی را هم درک نکرده بودند، مهمترین ضعف هوشنگ ایرانی این بود که هرگز نخواست یا نتوانست برای الگوهای ذهنی خود، مبنای تئوریک عینی و مستحکم مطابق با ذهنیت­ هایش ایجاد کرده و آن را توضیح دهد. با یک دید ناقدانه به مقالاتی که از او در باب نگاهش به هنر مانده، بیش از هر چیز تناقض­های مبانی نظری مطرح شده در آن با اشعاری که ایرانی خلق کرده در ذهن نقش می ­بندد. بیانیۀ انجمن خروس جنگی با عنوان شوکه­ کنندۀ "سلاخ بلبل"، فارغ از هرگونه اظهارنظر ارزش­گذارانه، پیوندی با دریافتهای ایرانی از عرفان هندی نداشت و در نوشته­ های دیگر ایرانی هم ایده­ هایی طرح شد که هرگز به صورت درخور و رسا پرداخت نشدند. این کاستی در آثار نیما که هم عصر او بود وجود نداشت، و شعر مورد نظر ایرانی نیز وقتی پذیرفته یا دست کم به رسمیت شناخته شد که شاعران نسل بعدی، به ویژه یدا... رویایی، این نقیصه را جبران کرده و برای نقطه­ نظرهای ادبی­شان نمونه شعرهایی می­آوردند که تا حد زیادی آراءشان را تایید و تفسیر می­کرد.
این شکاف را بیش از هر چیز می­توان به سرگشتگی ایرانی و فاصله­ای نسبت داد که میان خودِ حقیقی ­اش و آنچه که می­ خواست باشد افتاده بود. ایرانی مکاتبی را درک کرده بود که اهل فرهنگ ایران تا آن زمان به سراغش نرفته بودند و به ذخایری دست پیدا کرده بود که راه برای کسی به سوی آنها گشوده نشده بود. این تعدد رفرنس­های فکری را به وضوح در مقالات به جای مانده از او می­توان دید و این البته نه به معنای ضعف او، که به نوعی نمایشگر وسعت دایرۀ اطلاعات و دانش او از نقطه­ نظرهای هنری و فلسفی گوناگون بود. او تلاش داشت تا پیشروترین جریانهای هنری مدرن غرب را با عرفان هندی، عرفان ایرانی و عرفان شرقی پیوند دهد و این وظیفه­ ای دشوار بود که برای خودش تعیین کرد و عمرش، یا به بیان دقیق­تر، عمر نویسندگی­اش به پرداختن این مفاهیم کفاف نداد.
پیش ­پا­افتاده ­ترین تفسیر از عصیانگری ایرانی، می­توانست "شهرت­ طلبی" باشد، اما آنانکه چنین تهمتی به او روا می­داشتند و نهایتا خفه­ اش کردند، نیک می­دانستند که ایرانی اگر شهرت­ طلب و عافیت­ گزین بود، قادر بود که هوش و نبوغ انکار­نشدنی خود را در جهت آنچه که بسیاری کردند، یعنی ماندن و به هر قیمتی ماندن، صرف کند. او چنین نکرد و آنها، تمام سالهای سکوت هوشنگ ایرانی را در شرمساری گذراندند.
پرده چهارم: سالهای 1335 تا 1352، فرانسه، اسپانیا، انگلستان، ایران و جاهای دیگر
هفده سال سکوت سنگین و سترون. هفده سال غیبت که تنها اثر باقی مانده از آن، حضوری پراکنده است در تاریخ شفاهی چند شاعر و نویسنده و روزنامه ­نویس. هفده سالی که به انزوا گذشت و چند سال پایانی ­اش به شکلی مضاعف دردناک است. (اشارات داریوش اسدی کیارس در مجلۀ تندیس به این وجه از زندگی ایرانی، بسیار تکان­ دهنده است5). در سرزمینی که یک نفر با بهره ­ای هر چند اندک از شهرت، هر قدر هم که در گمنامی و انزوا به ایستگاه مرگ برسد، مطابق عادت، فردای مُردن نامش سر زبانها می ­افتد و هزار همقطار و ندیم پیدا می­کند، هوشنگ ایرانی به راستی چگونه زیسته که حتی در مرگش نیز این­چنین منزوی است؟
تاریخ تولد ایرانی در بیوگرافی ­ها با آنچه که بر سنگ قبرش نوشته شده یک سال اختلاف دارد. در هیچ بیوگرافی مختصر و بسیار مختصری که از او هست، حتی تاریخ دقیق مرگ او نیامده و تنها به "شهریور 1352" اکتفا شده است. و واقعا برای او که تمام طول راه و آن هفده سال پایانی، به سان "مرده و از یاد گریخته شبحی، تنهایی کویر را به دوش" می­ بُرد، چه پایانی تراژیک­ تر از اینکه تاریخ دقیق مرگش را جز به روی سنگ قبرش نتوان یافت؟
از همۀ اینها غریب­تر حکایت هایی است که از سالهای پایانی عمرش نقل می­کنند که خبر مرگ خود را در روزنامه ­ها و مجله ­ها می­دید و هر وقت که حوصله ­ای داشت تکذیبشان می­کرد. یک مورد آن مجلۀ تماشا بود که در آن تعدادی از یادداشتهای یدا... رویایی در مورد هوشنگ ایرانی ، به مناسبت مرگ ایرانی منتشر شد که تاریخ چاپ آن یک سال و سه ماه پیش از مرگ او در شهریور 1352 است5. این محل اختلاف بودن حتی در مورد علّت مرگ ایرانی هم مصداق یافته است و لازم به یادآوری نیست که این میزان ابهام و عدم قطعیت در رخدادهای مهم زندگی یک هنرمند در شرایطی رخ نموده که نه از یک شاعر یا عالم قرن پنجم و ششم، که از کسی حرف می­زنیم که با هر دیدگاهی، یکی از مهمترین چهره­ های ادبی و فرهنگی ایران در یکصد سال گذشته بوده است.
خلوتی که ایرانی در این سال­ها بدان دست یافته بود، حتی برای شاعران یک نسل پس از او نیز غریب و ناشناخته می­ نمود. رویایی می­ نویسد: "یک لحظه فکر می­کنم که ثقل تماشا شاید دلیل حجب ثقیل اوست، حجب او در برابر انسان، افراط می­کند. شاید به دلیل اینکه "طبیعت" او را انکار کرده است (کرده بوده است؟) شاید به به دلیل اینکه او را جسته و نیافته است... شاید با این حجب از زندان اعمال شاقه فرار می­کند تا به آزادی برسد..7."
پرده پنجم: امروز، همه­ جای ایران
امروز که تمایل به دیده شدن بیش از همیشه است، برای شاعر و هنرمند نسل حاضر که برداشتی از این نوع خلوت­ گزینی و انزوا ندارد، ایرانی و سلوک او به گونه­ ای مضاعف، درک نشده باقی می­ماند. بازخوانی آثار ایرانی و تاثیر او بر هنر و تلقی مدرن از آن در ایران نیز دو دهه پیش از این و توسط نسلی آغاز شد که با این فضا اندک ارتباطی برقرار می­کردند و تا حدی آن را می­فهمیدند. در اواخر دهۀ 1370 دو کتاب دربارۀ هوشنگ ایرانی منتشر شد و و نشریه­ها مقالات و بعضا ویژه­ نامه­ هایی دربارۀ او و کارش درآوردند. اما حقیقت این است که تمام این بازخوانی ­ها منجر به آن نشده که کار ناتمام و رهاشدۀ او به پایان برسد. مسیری که او گشود و احمدی، رویایی، اصلانی و دیگران ادامه دادند، هنوز بعد از شصت و چند سال به سرمنزل مقصود نرسیده و هنوز هم بعد از قریب به پنج دهه، نمایند­های آن نوع شعر و نگاه، همان­هایی هستند که بودند. برای شاعرِ دورۀ معرکه­ گیری­های دنیای مجازی و غزلیات پُست مدرن، که ناگزیر یا خودخواسته، بخش بزرگی از تاریخ شعرِ پیش از خودش را گم کرده، شعر هوشنگ ایرانی، گذشته از آثار آنهایی که بیشتر دیده و خوانده شده­ اند، می­تواند یک نقطۀ عزیمت باشد.

منبع و پانویس:
1- مجد، امید، فارسی عمومی برای تدریس در دانشگاه­ها، نشر امید مجد، 1381
2- ایرانی، هوشنگ، از بنفش تند تا به تو می ­اندیشم، به کوشش شهرام اناری، نخستین، 1380
3- از سهراب سپهری است.
4- ایرانی، همان
5- اسدی کیارس، داریوش، دوهفته­ نامۀ تندیس، شمارۀ 133
6-رویایی، یدا...، هلاک عقل به وقت اندیشیدن، نگاه، 1390
7-رویایی، همان
 
لینک این مطلب در سایت روزنامۀ اعتماد:
http://www.etemaad.ir/Released/93-08-07/214.htm

۱۳۹۳ خرداد ۳۱, شنبه

مرتضی گرد؛ اشباح حاشیه


اینجاست. همینجاست که خوراک را اگر نه، اما مدتی است که خواب و آرامش را از من گرفته. "مـــــــرتضی گــــِرد". نمایشی کوبنده و راستین از "حاشیه" و "درحاشیه بودن". رسما صاحاب ندارد و چند سال در میان، بین "محدوده" و "خارج  از محدوده" در نوسان است. می‌گویند خاک سفیدِ دوم است، اما بعید نیست که مرتضی‌گردِ اول، باشد.
هفتۀ پیش که توفان آمد و درخت‌های کلانشهرِ سرشار از زیرساختِ تهران را روی سر مردمش فروشکست و گفتند از جنوبِ غرب وارد شهر شده، من به فکر مردمی افتادم که خانه‌ها و زاغه‌هایشان تحمل آسمان صاف را هم ندارد. و بعد فکر می‌کردم که این توفان آمده که همه‌شان را بلند کند و ببرد به همان کوه‌های خوشگل شمال تهران، که اگر آسمان دودی نباشد احتمالا با حسرت نگاه‌شان می‌کنند و فکر می‌کنند که چقدر دور است آنجا.
از همان موقع که آن آقای مبل‌ساز در یافت آباد اسم اینجا را آورد و گفت که گاهی وقت‌ها خودش هم می‌ترسد به کارگاهش در آنجا سری بزند، اسمش در ذهنم حک شد. اوایل دستمایۀ شوخی بود. به عزیزی که می‌خواست در تهران آپارتمان بخرد تیکه می‌انداختم که "مرتضی‌گرد" برای تو جای خوبی است! و در کامنت‌هایم برای مهدی شمس مزّه می‌ریختم که من بچّۀ "مرتضی‌گرد"ام! اما بعد با کمی کنجکاوی و سرچ، این شوخی‌ها و مزّه‌پرانی‌ها کم‌کم به هیئت کابوس درآمدند و این را وقتی فهمیدم که پا به خوابهایم گذاشتند. یک شب خواب دیدم در جادۀ قلعۀ مرتضی گرد من را خفت می‌کنند. وحشتناک بود. شب دیگر خواب دیدم که با یکی از همکارهای شرکت داریم از انبارهای یک کارخانه یا چنین چیزی در آنجا، دزدی می‌کنیم. و دیگر، مهم نبود کجا باشم؛ همه جا، وسط عروسی و پارتی، کنار ساحل شمال و توی تله کابین توچال، "مرتضی‌گردی‌ها" ناگهان هجوم می‌آوردند. اینجا برای من حاشیه‌ای شد که روزی بر این متنِ لعنتی که من درِش هستم طغیان می‌کند. حتّی وقتی خبر تکمیل خط 3 مترو را شنیدم، ته ذهنم این بود که "از آزادگان به نیاوران.... چه شود!" در ذهن من، مردم آنجا، همه در یک قالب ریخته شده و تبدیل به موجوداتی شده‌اند که در عین ناشناختگی، مهاجم‌اند. همه‌شان، حتّی آن بچه‌هایی که دلخوشی‌شان، آبتنی در برکه‌های پرلجن است.
و وقتی در این فکرهایم غور می‌کنم، می‌بینم که دردِ من مفلوک، محرومیت نیست. ترسِ من این است که درد و حرمانِ آن‌ها، چه تهدیدی متوجه من می‌کند؟ چه چیزی را از من می‌برد یا می‌تواند ببرد؟ و فکر به این فکر، سنگین‌ترین نفرتم را متوجه خودم و ذهن وامانده‌ام می‌کند.
دیروز صبح ناغافل، دوربین را برداشتم و وقت برگشتن راهم را کج کردم به تقاطع آزادگان- خلیج. این عکس بی کیفیت را از کنار اتوبان برداشتم؛ به این دلیل ساده که جرات نداشتم در بیداری، پا در کابوس‌ام بگذارم، چون دیگر فرصتی برای بیدارشدن و گریختن وجود نمی‌داشت. نمی‌دانم. واضح است که ترسیده‌ام.
می‌‌ترسم، مثل خانه‌های اشباح. امروز گذشت. روزی شاید این ترس را جایی کنار جادۀ قلعۀ مرتضی‌گرد دور بیندازم.

پ.ن.: نمی‌دانم در "مرتضی‌گرد" چند نفر به اینترنت دسترسی دارند. اگر این نوشته را کسی از اهالی آنجا می‌خواند، حتما می‌داند که من را چطور باید ببخشد. چه من خودم بیش و پیش از همه به بیزاری جستن از تلقّی‌‌هایم  اعتراف کردم.

۱۳۹۲ آبان ۶, دوشنبه

در مرگ اسطوره



این آقا، امروز مُرد.

می دانم که خیلی هاتان او را نمی شناختید و خیلی از مردم دنیا، حتی دوستداران موسیقی، او را نمی شناختند. 

"لو رید" امروز مرد تا یکبار دیگر به چشم خود ببینیم مرگ یک اسطوره چقدر می تواند ساکت و بی سر و صدا اتفاق بیفتد. که مرگ او چند سالی بود که اتفاق افتاده بود. همان موقع که آلبوم مشترکی با متالیکا بیرون داده بود که حتی یک مرتبه گوش دادن به آن تا آخر طاقتی فراتر از تصور میخواست، همان موقع انگار نفسهای آخرش را به گوش می شنیدیم. 

همان موقع اما زیر لب زمزمه می کردیم که اینها، تمام این سکته های قوی و ضعیف، هرگز نمی تواند خدشه ای بر چهره اسطوره بیندازد. اسطوره – اسطوره راستین - وقتی که اسطوره شد، هیچکس، حتی خودش هم نمی تواند تیشه به ریشه خودش بزند. که او، دیگر تنها نبود. آلبومهایش، در دهه شصت و هفتاد، شاید تنها به اندازه چند هزار نسخه خریدار داشت. اما هر کس که خرید، و به جان خرید، یک گروه راک درست و حسابی تشکیل داد. و همه برگهای او که نه، ریشه های او شدند که پایش را در خاک محکمتر می کردند. 

و این تاثیر او بود، شگرف تر و ژرف تر از آنچه که به چشم بیاید. و دیرپاتر از تمام آنهایی که نامشان را هزاران بار شنیده اید. فقط اسم کسانی را که او را در شروع یا در بلوغ کارشان موثر دانسته اند، ردیف می کنیم و مو بر تن هامان راست می شود.  

می خواست بماند، و این میل به ماندن، شمشیر دو لبه ای بود. گفته بود: در مذهبی که من دارم، مهمترین فریضه گیتار زدن است. و گفته بود: هستی من ریشه در سیمهای گیتارم دارد. 

نمی دانم... شاید دیشب، اندکی پیش از اینکه قلبش بایستد تصمیم گرفته بود دیگر گیتار نزند. و قلبش به عهدِ بسته وفا کرد. و ایستاد.

Lou Reed (1942 – 2013)

۱۳۹۱ شهریور ۱۵, چهارشنبه

Bon Iver


این آقا هم از عجایب روزگار است.
این که هنوز هم کسی پیدا بشود که خودش را بعد از یک جدایی و درگیری با بیماری در کلبه ای وسط جنگل حبس کند و حاصل چند ماه انزوا و دست و پنجه نرم کردن با این مشکلات را در قالب آلبومی فوق العاده عرضه کند، دست کم من یکی را ذوق زده می کند!

*آلبوم For Emma, Forever Ago (2007) از Bon Iver
و البته از دست ندهید آلبوم جدیدتر و فوق العادۀ این گروه تحت عنوان Bon Iver, Bon Iver(2011) را.
بزودی مطلبی در مورد این گروه و آلبوم آخرش در همین وبلاگ منتشر کنم.

۱۳۹۰ مهر ۲۰, چهارشنبه

دربارۀ پایان کار R.E.M: آخر فصل رویاها


ماه گذشته و در 21سپتامبر 2011 R.E.M، یکی از گروههای جریان ساز و تاثیر گذار در تاریخ موسیقی راک رسما پایان کار خود را از وبسایت رسمی اش اعلام کرد. R.E.M در طول بیش از سه دهه فعالیت، 15 آلبوم استودیویی شنیدنی بجا گذارد و مهمتر از آن در پیدایش و فراگیر شدن قالبِ آلترناتیو راک، نقشی محوری ایفا کرد. این نوشته نگاهی گذرا بر خطوط برجسته و ویژگیهای اساسی کارنامه R.E.M خواهد داشت.

1- ظهور R.E.M با پایان یافتن دوران پست پانک (از قالبهای عمده موسیقی راک در اواخر دهه1970 و اوایل دهه 1980) همزمان شد. بنابراین طبیعی است که بسیاری از شاخصه های این ژانر و سلف آن یعنی پانک راک در کار R.E.M قابل بازشناسی باشد. R.E.M برخی از اجزای بنیادین این سبکها (از جمله کوتاهی آهنگها، ضرباهنگ نسبتا سریع و البته ماهیت مستقل و نهادستیز آن) را دستمایه کار خود قرار داد، اما خود عناصری متمایز به آن افزود که منجر به شکل گیری و قوام یافتن ژانر آلترناتیو راک شد، قالبی که امروزه پس از نزدیک به بیش از دو دهه هنوز به حیات خود ادامه داده و شاخه های فرعی (Sub-Genres) بسیاری از آن رویش یافته اند که تعداد قابل توجهی از آنها خود تبدیل به ژانرهای مهم موسیقی راک در دهه های بعد شدند.

2- شاید متمایزترین ویژگی کارهای R.E.M از نظر موسیقایی صدای زنگ دار (زنگ دار: برگردان واژه Jangly که البته ترجمه اش به فارسی چندان رسا و گویا نیست) گیتار پیتر باک، گیتاریست گروه باشد. در تضاد با ویژگیهای موسیقایی عمده گروه که به نوعی دنباله پانک و پست پانک بشمار می رفت، گیتار نوازی باک تا حد زیادی تحت تاثیر موسیقی فولک قرار داشت. این مشخصه تا سالها در کارهای R.E.M به گوش می رسد و تاثیر آن بر موسیقی آن دوران به حدی بود که زیر شاخه Jangle Pop در میانه دهه 80 از آن منشعب شد. دیگر شاخصه گروه صدای گرم، خاص و شنیدنی مایکل استایپ، خواننده گروه است که با شنیدن آلبومهای R.E.M تحول تدریجی صدای او، از حالتی گنگ و نامفهوم به صدایی کاملا پخته و رسا قابل تشخیص است. استایپ در بیشتر آهنگها نقش سراینده ترانه ها را هم بعهده داشته و اشعار او نیز بمانند صدایش از "تصاویری ساده " (به قول خودش) تدریجا در آلبومهای دیگر به محملی برای طرح مفاهیمی گسترده بدل می شوند.

3- در طول دوران فعالیت R.E.M، استقلال و "آلترناتیو بودن " گروه بر خط مشی آنها حاکم بود. طرز تلقی آنها از موسیقی که بر پایه آزادی هنری بود، چه در ابتدای کار که پیشنهاد کمپانی های بزرگ موسیقی برای امضای قرار داد با عدم پذیرش آنها روبرو می شد و چه جایی که آنها بالاخره به جریان اصلی موسیقی راه یافتند و گرانترین قرارداد تاریخ موسیقی را منعقد کردند، کمتر دچار دگرگونی شد. R.E.M ابایی نداشت که در اوج دوران موفقیت، در آهنگ سازی، سازبندی و اشعار خود تغییرات بنیادی ایجاد کند و به تجربه های تازه دست بزند. تفاوت آنها با گروههای دیگر در انتخابهای صحیحشان در این گردنه های مهم مسیر سی ساله شان بود، گرچه که در تقریبا یک دهه پایانی دوران فعالیتشان، این انتخابها به اثرگذاری سالهای قبل نبودند.

بسیاری از شنیدنی ترین کارهای R.E.M حاصل همین تجربه گرایی اند، همچون آهنگ Losing My Religion که حاصل "ور رفتن " پیتر باک بای یک ماندولین بود، سازی که تا پیش از آن باک هیچ تجربه ای در نواختن آن نداشت و در آن زمان سعی در یادگیری آن داشت! R.E.M در مسیر خود در استحکام بخشیدن به ژانر آلترناتیو، علاوه بر تجربه های موسیقایی، ضمنا نشان داد که می توان با ایده گرفتن از تقریبا همه چیز، اشعاری به شدت جدی و سیاسی (World Leader Pretend, Orange Crush, …)، به شدت احساسی و مبتنی بر عواطف (Losing My Religion, Everybody Hurts, …) و یا به شدت کمیک و هجوآمیز (Bad Day, Man on the Moon,… ) سرود و در تمام این موارد موفق بیرون آمد.


4- ظهور R.E.M بعنوان یک گروه مطرح و متفاوت در نیمه دوم دهه 80 و رسیدن به جایگاه "بهترین گروه راک دنیا " در اوایل دهه 90، برای بسیاری از گروههای نوپا و یا بالقوه موسیقی الگویی تازه از موفقیت ترسیم نمود. R.E.M جدیدترین نمونه از همان جریان سوم در موسیقی راک بود. دقیقا در زمان یکه تازی مدونا و مایکل جکسون و پرینس که نیاز به چنین جریانی حس می شد، R.E.M هرگز از آرمانها و نگرش روشنفکرانه اش، به بهای جلب مخاطب عام دست نکشید، و بر عکس با انتخاب نوعی استراتژی موسیقایی بدیع توانست نظر مخاطبان عام موسیقی را هم به گونه ای موسیقی والا و جدیتر جلب کند. در حقیقت R.E.M به گروههای تازه کار و جوان نشان داد که یک گروه زیرزمینی کالج راک تا کجاها می تواند پیش برود. آنها به جای این که خود را بفروشند، خریدن اعتبار از راههایی تازه را انتخاب کردند.

5- گرچه R.E.M با جدا شدن درامر خود بیل بِری در اواخر دهه 90 در سراشیبی قرار گرفت (و البته هرگز همچون برخی گروههای دیگر به قهقرا نرفت!) اما از این موهبت برخوردار بود که در دورانی که هنوز در حال فعالیت بود، تاثیر خود را بر گروههای دیگری ببیند که هرگز از ابراز ارادت و ادای دِین به R.E.M خودداری نمی کردند. شاید برای درک میزان اثرگذاری R.E.M تنها مثال زدن از دو گروه ردیوهد و پِیومِنت کافی باشد. ردیوهد که حاکم مطلق موسیقی جهان در 15 سال اخیر بوده، شاید نسخه تکامل یافته تر و تجربه گراتر R.E.M در این روزگار باشد که دقیقا همان مسیر را از دبیرستانی در آکسفوردشایر تا رفیع ترین جایگاهها طی کرد. پِیومنت هم تا حدی شیفته R.E.M بود که آهنگی در ستایش آنها دارد که به خاطرات گوش دادن به دو آلبوم نخست R.E.M که مقارن با نوجوانی اعضای پیومنت بوده است، اختصاص دارد. این دو گروه تنها برجسته ترین نمونه های تاثیر R.E.M بر موسیقی پس از خود هستند، وگرنه حتی توضیحی مختصر در مورد تمام گروههایی که به نوعی از R.E.M تاثیر پذیرفته اند، این مطلب را چندین و چند برابر آنچه که تا به حال آمد بدرازا خواهد کشاند!

پی نوشت: شاید ندانید که عبارت R.E.M مخفف Rapid Eye Movement (به معنی حرکت سریع چشم) است. حرکت سریع چشم، به مرحله ای از خواب گفته می شود که فرایند خواب دیدن و رویا عمدتا در آن اتفاق می افتد و گفته می شود اعضای R.E.M این نام را با مراجعه اتفاقی به دیکشنری برای خود برگزیدند.. اینک که گروه R.E.M به کار خود پایان داده، این نامگذاری، به طرزی ناخودآگاه پایان یافتن یک "فصل رویایی " از موسیقی جدی و متعالی را به ذهن علاقمندان موسیقی متبادر می سازد. برای نگارنده این متن، R.E.M یادآور خاطراتی گوناگون است، که شاید شیرین ترین آن آغاز فرایند قرار گرفتن در مسیر پرداختن به موسیقی ای غیر از جریان رایج و آشنایی با جریانهای متفاوت باشد. R.E.M گروهی بزرگ است و مانند تمام بزرگان، گذر زمان تنها بر درخشش بیشتر آن خواهد افزود. اما برای نسل ما وداع با R.E.M شاید به شکلی ویژه تلخ باشد. به قول یک دوست، تفاوت نبودن R.E.M با نبودن بزرگان دیگری همچون Pink Floyd یا Velvet Underground یا خیلی های دیگر، برای ما، در این است که نسل ما در زمان R.E.M زیسته و انتشار آلبومهایشان (گرچه به زعم بسیاری در دوران افولشان) را به چشم دیده است. اما چنین وداعی شاید بخشی ناگزیر از ارتباط مخاطبان با یک هنرمند در طول تاریخ بوده است. دیر یا زود، هنرمندها صحنه را ترک می کنند و آنچه که می ماند، "میراث " است.